خسته

خسته ام از شب

خسته ام از خویش

از این بازیگران سربی دلسنگ

پا به پای هرکدام از رهروانش می روم شبها

لیک دلی را در درنمی یابم

بسی خاموش و دهشتناک

همه در کنج خلوتها

نمایشهای تاریکی

چه می بینم!

جهانی خالی از یک گوشه روحانی ساده

به دور از ناله ها و گریه ها نا شکیبانه

پر از بی دردی همدرد بیگانه

خدایا من چه تنهایم

ز من بگزر

زبانم قاصر از تکرار پوچی هاست

ببخشا طاقتم رفته

نگاه آدمکهایت چه بی پرواست

خسته ام از شب

خسته ام از خویش

پا به پاشان می روم اما شرابی نیست

حتی سرابی نیست

سکوت سرزمین سرد

شرشر شهوت

حتی غباری نیست

صبر جان فرسا زجان بگذشت

سکوت تو چرا برپاست؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد