چشمها

 

چشمها را باید شست جور دیگر باید دید

تا شقایق هست زندگی باید کرد

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی رسم خوشایندی است زندگی یعنی یک سار ژرید

زندگی تر شدن پی در پی

زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است

رختها را بکنیم آب در یک قدمی است

من متولد شدم

 

من بودم

تو آمدی

ما شدیم

 

من خراب کردم

من ماندم

 

بین ما غریبگی اتفاق افتاد که انگار هرگز آشنا نبودیم

حتا شبی که با انگشتهای کوچکمان قول های بزرگ دادیم نمی دانستیم

 

تو ماندی

 

و انگار هر تماس کوچکمان بر گرفته از تردیدی است که نگاه، انکارش نتوان کرد.

و انگار هر نگاه کوچکمان بر گرفته از زخمی است که درمانش نتوان کرد

و انگار هر کلامی بر گرفته از فکری است که پاکش نتوان کرد

 

 و من تلاش میکنم برای آشنایی کوچکمان با تمامی تاریخ بزرگش

 

برای شکستن و ساختن

برای ماندن

برای لمس کردن و لمس شدن

 

برای بوسه‌ای که تو در پیله ی لبهایم کاشته‌ای

برای لمس دست‌هایت

برای نگاه آشنایت

 

دلم خیلی تنگ تر از اینهاست.

لحظاتی عاشقانه...

عشق تو همچون افق بی انتهاست
قلب من خالی زهر رنگ وریاست
زندگی با ارزوها روبه روست
با تو بودن از برایم ارزوست...

 

ای عشق مددکن که به سامان برسیم

 چون مزرعه تشنه به باران برسیم یا من برسم

 به یار یایار به من یاهردوبمیریم و به پایان برسیم ...

 

تقدیم به آنانکه ازعشق می میرندودم برنمی اورند
تقدیم به سکوت شب.........وشکوه مهتاب
به اشکهای سوزان وخنده های ناامید
تقدیم به طلوعی که غروبش منم
تقدیم به کسی که دوستدارش منم...

 

عشق اولم توبودی باتومن عشقوشناختم
ای تو عشق اخرینم رفتی ودردوشناختم
باتومن عشقوشناختم باتومن زندگی ساختم
ازکسی گلایه ای نیست اگه باختم به توباختم
هرکسی پس ازتواومدخلوت منو به هم زد
توروباز به یادم اورد اگه ازعاطفه دم زد
نزارکه عشق منوتواینجابه اخربرسه
بری تاازرفتن تو مرگ منم سربرسه...

 

برای توسرودم شعرتلخم را
ومی دانم که درقاموس کولی ماندگاری نیست
واین تکراروتکرار است
من از هرتوخواهم رفت
ومی دانم که ازیادم نخواهی رفت چه غمگین است بدرودم
خداحافظ
خداحافظ
وامابعدتودیگرچهمی جویم؟
بعدتودیگرچه می یابم؟
اشک سردی تابیفشانم
گورگرمی تا بیاسایم...

 

 

در مرز نگاه من

                                  از هرسو
                                                   دیوارها
                                                                بلند،
                                                                      چون نومیدی
                                                                                       بلندند.
               آیا درون هر دیوار
                            سعادتی هست
                                                         وسعادتمندی
                                                                       و حسادتی؟-
                                                                           که چشم اندازها
                                                                                 از این گونه مشبـّکند
                                           و دیوارها ونگاه
                  در دور دست های نومیدی
                                                      دیدار می کنند،
                                                                                و آسمان
                                                                                            زندانی است
                                                                                                             از بلور؟

من

سلامت را نمی خواهم پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد
پاسخ دادن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید و نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون
ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس که این است
پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد٫ ای ترسای پیر پیرهن چرکی
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی٫ در بگشای
منم من میهمان هر شبت٫ لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرینش
نغمه ناجور٫ نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم
همان بی رنگ بی رنگم
بیا بگشای در٫ که دلتنگم.

من

سلامت را نمی خواهم پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد
پاسخ دادن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید و نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون
ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس که این است
پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد٫ ای ترسای پیر پیرهن چرکی
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی٫ در بگشای
منم من میهمان هر شبت٫ لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرینش
نغمه ناجور٫ نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم
همان بی رنگ بی رنگم
بیا بگشای در٫ که دلتنگم.

این روز ها

خوبی این روزها این است که تکراری نیستند...

هر روز روز یک ماجرای تازه... یک دردسر تازه...

و همین هاست که رنگین کمان آسمان زندگی ام را هفت رنگ کرده است....

قهوه ای... سیاه... خاکستری... بنفش... سرمه ای... یشمی... و زرشکی...

می توانم خوشحال باشم... که زندگی من تکراری نیست...

هر روز می میرم و دوباره زنده می شوم...

اما نه مثل روز قبل...

و این تنها نقطه ی مثبت زندگی مرگبار من است...

=====================================

و حالا چه قدر دلم پر از گرفتن است
برای تمام سکوت مادران
که پشت پرچین روسری های پرگره مردند
با گام های مقدس به راه افتادم
و حالا چه قدر نزدیک زیارتم
به سایه ی تنهاترین درخت شهید می رسم
که سکوت مادران زمین را تاب آورده است
من به سکوت تمام مادرانی می روم
که جاده های بی آمدن
تا چشم های خیسشان رفته است
من پسر تمام مادران زمینم
که در تکرار راه
دورترین جاده ها را بیدار می کنم

نگاه

نگاه معصومانه ام را هیچگاه ندیدی
اشکهای دلتنگیم را هیچگاه ندیدی
صدای قلبم را هیچگاه نشنیدی...

روزگار

عمریست که از حضور او جا ماندیم

در غربت سرد خویش تنها ماندیم

او منتظر است تا که ما برگردیم

مائیم که در غیبت کبری ماندیم

گوی و میدان

همون گوی و همون میدون

رخ افسرده دلم گریون

میون دوزخ و برزخ

بازم روزای سرگردون

عاشق شو

باز شب و باز حجوم افکار افسار گسیخته ی من

باز شب و باز رویاهای در گلو مانده

شبی دیگر گذشت

درست مانند شبهای دیگر

یا شاید اندکی بیتفاوت تر

من از این گذر زمان سخت میترسم

میترسم

میترسم

میترسم

من از تنها ماندن میترسم

میترسم

میترسم

میترسم

من از صدای تیک تاک ساعت میترسم

که هر تیک تاکش پتکی سنگین است فرو آمده بر روح خسته من

و ضربه ای که تکه های جوانی ام را خرد میکند

خرده ها را برگرفتن کار آسانی نیست

فردا ودعده ی دیریست در این ثانیه ها

فردا هیچ وقت نخواهد آمد

صبح روز بعد

درست همزمان با طلوع آفتاب در آسمان

جوانی ام غروب خواهد کرد

و تو هنوز نیامده ای

هنوز در میان اینهمه اشتیاق من

به دنبال معجزه ای میگردی تا که تو را از اینهمه تردید برهاند

نه

معجزه ای نخواهد شد

زمان نمیتواند عشق بیافریند

این را مطمئن باش

عاشق شو و بگذار عشق برایت زمان بیافریند

ای معشوق من ؛ عاشق شو

مادر بزرگ

زمزمه های دلتنگی

من برای سالها مینویسم

سالها بعد که چشمان تو عاشق میشوند

افسوس که قصه مادربزرگ درست بود

همیشه  یکی بود یکی نبود ...

زندگی

یکدیگر را پذیرفتیم

تشویق کردیم

و ستودیم توانمندی های هم را .

دوستی مان چه پاک و بی آلایش است ؛

جایگاهی که قادریم خود باشیم

بی هیچ نقش و نقابی .

دوستی مان رو به قرون است ؛

به سان منبع لایزال وجد و سرور

و آرامش زندگی ام .

فاصله ها

گوش کن

میشنوی آیا ؟

صدای پای پر شتاب زمان را

که همچون کودکی روی چمن های سبز خیال بی مهابا میدود

گوش کن

گوش کن به صدای تیک تاک عقربه های ساعت شماته دار

که با هر ضربه اش گذر لحظه را یادآوری میکند

و من چقدر از مرگ این لحظه ها در هراسم

گوش کن

میشنوی آیا ؟

صدای فریاد سکوتی که جز زبان نگاه یارای سخن گفتنش نیست

تو نگاهم را میشنوی ؟

اینک من مانده ام و یک درد تکراری

با واژه های کهنه شده و کاغذ های پوسیده ،

نه حس غزل گفتنی در من مانده

و نه توان از تو سرودن .

درد انتظار تو عجیب در جانم ریشه گرفته ، ای آشنای غریب

فاصله ای بین من و تو نمانده

قدمی برگیر و بیا

و بگذار قدومت برجان این ریشه ، تیشه ای باشد ...

یاس کبود

من نه توان از تو سرودن دارم

نه از تو دم زدن را لایقم

یاس کبود من

امشب در دل علی غوغایی است

و کوچه های مدینه به یاد چادر خاکی تو به اشک نشسته اند

مادرم

برای ما فرزندان دور افتاده از تو امشب بهانه ای است برای متوسل شدن

دستمان را بگیر و مگذار و مخواه که از تو دور بمانیم

دویدم و دویدم

دویدم و دویدم، به خونه‌ای رسیدم

اونجا خاتونو دیدم، خدایا چی میدیدم!

یه خونه پر از دود! دود از آتیش در بود

خاتون و دیوار و در! یه میخ،‌ اونم خون‌آلود

یه مرد با دست بسته! با یک قلب شکسته

چهار تا گل هراسون! کنج اتاق نشسته

حال خاتون چه بد بود، رو چادرش یه رد بود

رد خونو نمیگم، انگار جای لگد بود

بیرون یه دیو سیا، باهاش یه مش بی‌حیا

خاتون صدا زد: علی! کمک میخوام،‌ زود بیا

دو دیو وحشیانه، یکی با تازیانه

یکی قلاف شمشیر، اف به تو ای زمانه

همهمه بود و فریاد، یه غنچه بود که افتاد

علی نیا! خاتون گفت، بذار تا یک زن بیاد!

تو کوچه جنب و جوش بود، علی ولی خاموش بود

خاتون صداش نیومد، گمون کنم بیهوش بود

دیو سیاه پلید، تا خاتونو بیهوش دید

علی رو با یه ریسمون، به سمت مسجد کشید

خاتون که نیمه‌جان بود، زخمی و ناتوان بود

مدافع ولایت، تو کوچه‌ها دوان بود

خاتون دلش غوغا بود، دلواپس مولا بود

وقتی رسید به مسجد، شفق تو کوچه‌ها بود
خاتون با یک دنیا درد، خطابشو شروع کرد:

مزد بابام این نبود، آهای مردم نامرد

دوستت دارم مادر

دستم را گشودم

تا نگاهی به رگهای پر خونش بیندازم

حرارتی عجیب از آن بلند شده بود

حرارتی که در آن وا مانده بودم که خیال است یا حقیقت

با من حرف میزد

خوب شنیدم که با من سخن گفت

با همین گرما

دستم به لرزه افتاد

بغض همه وجودم را گرفت

و اشک امانم نداد

اما من تنها نمیگریستم

او نیز بود و به همراه اشک های بی صدای من میگریست

دلش گرفته بود

از من

و از گمشده هایی مثل من  

آری از من دلش گرفته بود

ما با هم گریستیم

شهامت در آغوش کشیدنش را نداشتم

این دستها

این وجود

این تکه تکه های روح و جسم من چقدر مسئولند

و من چقدر بیتفاوت

و چقدر بیخبر

کسی تلنگری شد به روح خسته ام

و اندک اندک مرا به گمشده ام رهنمون شد

گمشده ای که شاید هیچگاه به دنبال یافتنش نبوده ام

و امروز با همه وجودم نیازش را در خود احساس میکنم

امرزو با همه وجود طعم در پناه ماندنش را چشیده ام

دیگر میترسم که مبادا با چراغ روشن به خطا روم و در چاه افتم ؟

نمیخواهم فریاد بزنم

میخواهم آرام ودرزیر گوشش زمزمه کنم «  دوستت دارم مادرم »

نگران مباش

زمزمه های دلتنگی

گریه میکنم بی آنکه شانه هایم بلرزند

اشک میریزم بی آنکه گونه هایم تر شود

تو نگران مباش

اینها تاوان لحظه لحظه های سادگی من است

این تنهایی ها قاموس زندگی من است

همیشه برای یافتن حقیقت لحظه ها ، راهی سخت در پیش است .

تو نگران مباش

این کاغذ و این قلم ، تنها بازمانده های جاوید روزگار من هستند

هیچ کس فرصت با ما یکی شدن نخواهد داشت .

بیهوده در انتظار مباش

ما بذرهای خیالمان را ، در زمین های بی مترسک گندم پاشیده ایم

و جز خرمن انتظار چیزی درو نخواهیم کرد .

تو ای با من و بی من

اندکی درنگ کن

بگذار با نگاهت تارو پودهای بافته خیالم را به اتمام برسانم

و آنگاه برو

آری !

هیچ کس این فاصله ها را مقصر نیست

مشکل از دل های ماست که به خواب زمستانی فرو رفته

بهاری شو ای دل

که از اینهمه سرمایت سخت هراسانم

تولد

زمزمه های دلتنگی

شاید تنها مردگان از میلاد ما خرسند میشوند ،

زیرا تنهایی شان چندان به درازا نخواهد کشید .

تحفه

تحفه ای یافت نکردم که فدای تو کنم

یک سبد عاطفه دارم همه ارزانی تو

رنگین کمان

زمزمه های دلتنگی

رنگین کمان پاداش کسیست که تا آخرین قطره زیر باران مانده باشد

شتاب لحظه ها

زمزمه های دلتنگی

از روزهایت شتابان گذر مکن

که در التهاب این شتاب

نه تنها نقطه ی آغاز خویش

که حتی سر منزل مقصود را گم میکنی  .

رنگهای رفته ی دنیا

بازگشته اند

دردهای قدیمی من

تصویرهای تاریک

از من در آینه

از من

در خواب ها .

این بار میخواهم

                    تکه

                         تکه

                                 تکه کنم خود را

                                        تا دوباره دست کسی

                                                              شاید ...

نه !

این پازل را

هزار بار هم که بچینی

همان میشود

گذشته

پیشینیان با ما

در کار این دنیا چه گفتند ؟

گفتند : باید سوخت

گفتند : باید ساخت

گفتیم : باید سوخت ،

اما نه با دنیا

که دنیا را !

گفتیم : باید ساخت ،

اما نه با دنیا

که دنیا را !